« بازخوانی ظهور وافول جمهوري كردستان 1946»

ن/ دكتر صلاح الدين خديو
به گفتهي عمادالدين باقي كه اشرافش بر تاريخ معاصر مشهود است؛ هر رويداد اجتماعي و انقلابي، نتيجهي شبكهاي از عناصر و عوامل و شرايط عام و خاص است و عناصر متعددي بايد همساز شوند تا به نتيجهاي مشخص بينجامد. اصولاً هيچ رويداد اجتماعي و تاريخي را نميتوان با تك سبببيني تحليل كرد. تنها با روش علمي، علي، جزءنگري و تحليلي است كه ميتوان به درك نسبي علل پيدايش يك انقلاب يا هر حادثهي ديگري، از هر نوع كه باشد نايل شد. متدولوژي و شناختشناسي راهكارهاي بررسي و تفسير حوادث و پديدههاي اجتماعي و تاريخي داراي تنوع و تكثر زياد، و قدمتي به اندازهي خود تاريخ دارد. اين رشته با سر دراز، طيف وسيعي از طرفداران فلسفهي نظري تاريخ گرفته تا معتقدان به فقر تاريخيگري و يا قائلان به اصالت طبيعت، انسان، جغرافيا، جامعه و... را در بر ميگيرد اما امروزه در پاردايمهاي موجود در جامعهشناسي نوين ديگر نظريههاي تكعاملي جايي ندارند و مجموعهاي از عوامل را بهعنوان رگرسيون پيچيدهاي در پيدايي يك رخداد اجتماعي مدنظر قرار ميدهند. تاريخ به ما ميآموزد كه توسعهي اجتماعي انسان در چنبرهي طبيعت و تاريخ نيست. توسعهي اجتماعي محصول كنش آگاهانهي كنشگران در محدودهي ساختارهاي موجود است. در علوم اجتماعي چنين رابطهي متقابلي را «ديالكتيك ساختارـ كارگزار» مينامند. رابطهاي كه به نقد توأمان اراده گرايي و ساختارگرايي ميپردازد. در ظهور وافول جمهوري كردستان در سال 1946، ساختار و كارگزار هر يك به شكلي تجلي يافته و نقشآفريني كردند. مهمترين عاملي كه به لحاظ ساختاري شرايط آن روز كردستان را تبيين ميكند، تشكيل دولتمدرن رضاشاهي با تكيه بر ناسيوناليسم فارسگرا و حذف و كنارگذاري «ديگر»هاي قومي بود. سياستهاي اقتدارگرايانهي رضاشاهي معطوف به كنترل و تسلط بر عرصهي سياسي و نابودي جامعهي مدني و روايتي جديد از تاريخ ايران و همسانسازي فرهنگي و توسعهي ناموزون بود كه منجر به پردازش گفتماني شد كه عناصر اصلي و سازندهي آن عبارت بودند از؛ شوونيسم فارسگراي افراطي، شبه مدرنيسم و سكولاريسم كه بهقول محمدعليكاتوزيان، يك پيامد عملي اينهاـ كه برآيند زنندهاي از ناسيوناليسم و شبه مدرنيسم و استبداد حكومت بودـ مبارزه با زبانهاي ديگر (ايراني و غيرايراني)، تبعيض اقتصادي و اجتماعي عليه استانهاي غير فارس زبان و يورش نظامي به زندگي عشايري بود. قدرت «حاكم» رضاشاه با ويژگيهاي نهيكننده و روبنايي و سختافزاري آن ( به تعبير ميشل فوكو) كه متكي بر ارتش جديدالتأسيس ( كه از رهگذر قانون نظام وظيفهي عمومي تشكيل شده بود) و بوروكراسي نوپا بود، سياههاي از شكافهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي را در كردستان بهوجود آورد كه در واقع ماحصل تمركزگرايي فوقالعادهاي بود كه از تبديل دولت «تاريخي» ايران به دولت «ملي» ناشي ميشد. ناسيوناليسم دولتي فارسگرا و سكولار كه توسط دستگاه تبليغ و ترويج ميشد و متكي بر قدرت سختافزاري و نظامي بود، زمينه را براي بروز و پيدايش مليگراييهاي معارض و مخالف فراهم آورد كه اصالت و تاريخ خود را در روايت و تعريف رسمي دولت از «ملت» نميديدند. تخته قاپو كردن عشاير و ترويج اجباري لباس متحد الشكل و.... هم نارضايتيهاي اجتماعي گستردهاي را سبب شدهبود. مجموعهي اين عوامل زمينهي مناسبي را براي رشد و تقويت نوعي ناسيوناليسم تدافعي و واكنشگرا فراهم كرده بود كه هويت سياسي و فرهنگي خود را در تضاد و تمايز با هويت حاكم تعريف ميكرد.
دومين عامل ساختاري كه در پيدايش جمهوري كردستان نقش مهم و انكارناپذير دارد، ساختار قدرت جهاني و تغيير نظام روابط بينالملل در قالب آغاز جنگ سرد و شكلگيري نظام دو قطبي است. هر چند خيلي از كارشناسان، آغاز جنگ سرد را به نطق چرچيل در فولكستون نسبت ميدهند، ولي اصطكاك منافع و درگيري بين قدرتهاي پيروز از همان فرداي جنگ جهاني در مناطقي مانند برلين و ايران (مناطق كردستان و آذربايجان كه تحت نفوذ شوروي بودند) نمود پيدا كرد. در سطح جهاني فضاي عاطفي و حماسي ناشي از پيروزي بر فاشيسم و خلاء ژئوپوليتيك ناشي از رقابت دو ابرقدرت، فضا و گفتمان مناسبي را براي نهضتهاي آزاديبخش ملي و تسريع روند استعمارزدايي فراهم آورده بود. خيلي از كشورهايي كه امروزه بهعنوان اعضاي مستقل و محترم سازمان ملل متحد شناخته ميشوند، بهدست آوردن استقلال ملي خود را مرهون فضاي جنگ سرد و تكيه بر يكي از دو ابر قدرت بهويژه در دهههاي پنجاه و شصت ميلادي هستند. در ايران دههي چهل ميلادي ضعف و استيصال دولت مركزي هم به اين عوامل اضافه شده بود كه زمينه را براي گرايشهاي مركزگريزانه كه از انباشت و تراكم فوقالعادهي قدرت در عصر رضاشاه متضرر شدهبودند، مهيا و آماده ميكرد. شكي نيست كه فعالان و رهبران جنبش كرد در آن شرايط، جلب توجه و حمايت قدرتي خارجي را براي رسيدن به اهداف و برنامههاي خود ضروري ميديدند. در اين راستا، حتي آنها با انگليسيها هم تماس برقرار كردند، ولي پس از نااميدشدن از ياري آنها به شورويها روي آوردند و يا اينكه دعوت آنها را براي همكاري و اتحاد با روي گشاد پذيرفتند. بهخصوص كه در اين برههي زماني در حوزهي مسائل مربوط به جنبشهاي استقلالطلب و مناطق تحت حاكميت استعمار و يا كشورهاي چند قومي، گفتمان حق تعيين سرنوشت ويلسوني جاي خود را به گفتماني لنيني و مدل اتحاد شوروي براي حل مسئلهي ملي داده بود. دايرهي نفوذ و تأثير گفتمان حق تعيين سرنوشت خود ويلسون از اروپاي بين دو جنگ فراتر نرفت و براي كردها پيمان لوزان پايان اميدها و آروزهايي بود كه براي تعيين سرنوشت به اصول چهاردهگانهي ويلسون بسته بودند. نگاهي اجمالي به تاريخ شكلگيري دولتهاي مدرن ملي نشان ميدهد كه اين دولتها در پي چندين موج پيدرپي كه حاصل خلاء ژئوپوليتيك و سياسي و تغيير موازنهي قدرت در نظام روابط بينالملل بوده، بهوجود آمدهاند؛ موج اول با سقوط قدرت دولتهاي مطلقهي اروپايي كه از قرن 16 تا 18 جايگزين قدرتهاي فئودالي سابق شده بودند ممكن شد و دولتهايي را بهوجودآورد كه امروزه با سابقهي 200 سالهي دموكراسي خود، صنعتيترين و ثروتمندترين دولتهاي جهان هستند. موج دوم پس از جنگ جهاني اول و بهدنبال سقوط امپراتوريهاي عثماني و اتريشـ مجارستان و خلاء سياسي ناشي از آنها، در شرق اروپا سبب پيدايش تعداد زيادي دولت ملي شد. موج سوم پس از جنگ جهاني دوم و زماني بهوجود آمد كه قدرت امپراتوريهاي استعماري مانند انگلستان، فرانسه، بلژيك، پرتغال و... بهدليل تضعيف نظامي آنها در طول جنگ فرو ريخت و نظام دو قطبي كه از موازنهي قدرت پس از جنگ سربرآورد، تشكيل تعداد زيادي از دولتهاي ملي را ممكن ساخت. بالاخره موج چهارم پس از سقوط كمونيسم در ابتداي دههي90 ميلادي، در شوروي و شرق اروپا، تعداد بسيار زيادي از دولتهاي ملي و كوچك را به خصوص در جنوب روسيه و بلوك شرق سابق بهوجود آورد. از يك ديدگاه ديگر، عامل ساختاري بهصورت تشكيل جمهوري آذربايجان در مجاورت مرزهاي كردستان مكريان در تسريع و تشجيع جنبش ملي كرد براي تشكيل جمهوري كردستان ايفاء نقش نمود. اين واقعيت انكار ناپذير است كه جنبش خودمختاري خواهي در آذربايجان در مقايسه با همزادش در كردستان به مقدار زيادي برونزا بود. البته اين نبايد موجب ناديده گرفتن اين امر شود كه مدرنيزاسيون و ملتسازي اقتدارگرايانهي رضاشاه با تكيه بر سياستهاي همسانسازي و بهويژه دشمني با زبان تركي به عنوان يك «ديگر» خارجي، حجم عظيمي از نارضايتي اجتماعي را در اين خطه باعث شدهبود. اما هنوز سطوح تعلق هويتي متعددي وجود داشتند كه آذربايجان را به ايران پيوند ميداد؛ تعلق به مذهب شيعه بهعنوان يكي از فاكتورهاي تعيين كنندهي هويت رسمي، ارتباط وثيق و محكم خورده بورژوازي آذربايجان (بهعنوان حاملان انديشهي مليگرايي) با بازار تهران و تقسيم زيركانه و نامرئي قدرت در مركز بين فارسها و تركها كه شانس مقبوليت اجتماعي گرايشهاي مركزگريز را پائين ميآورد. بر خلاف كردستان كه حزب دمكرات ادامه و محصول طبيعي جنبش مليگرا و بومي «ژ.كاف» بود، در آذربايجان فرقهي دمكرات همان سازمان ايالتي حزب توده در آذربايجان و اعضاي آن هم در كادرهاي سابق حزب توده بودند. رهبر فرقه هم پيشهوري از كمونيستهاي سرشناس و سابق بود كه مدتي را به همين جرم در زندان رضاشاه گذرانده بود. طرح تشكيل جمهوري آذربايجان هم، در باكو و با هم انديشي ميرجعفرباقروف رئيسجمهور وقت آذربايجان شوروي و بريا رئيس پليس مخفي دورهي استالين ريخته شدهبود. تشكيل جمهوري آذربايجان موقعيت تركها را بهعنوان اقليت قومي رقيب كردها در معادلات قدرت بالا ميبرد. بهخصوص از اين لحاظ كه آذربايجانيها داعيهي شمول كردستان مكريان در قالب جمهوري خود را داشتند كه در دورهي رضاشاه با انحلال ولايت تاريخي مكريان به استان جديدالتأسيس آذربايجان الحاق شدهبود. اينها مواردي نبود كه از چشم رهبراان مليگراي كرد دور مانده و موجبات نگرانيشان را فراهم نسازد. بهعنوان مثال دولت جديدالتأسيس آذربايجان بلافاصله بعد از تأسيس، طي بخشنامهاي خواستار فرمانبرداري مهاباد از تبريز بهجاي تهران شد. اين موارد باعث تسريع روند تشكيل جمهوري در مهاباد شد. شورويها هم در ابتدا با اين امر موافق نبودند و حداكثر مايل به اعطاي خودمختاري در داخل آذربايجان به كردها بودند. همانند موقعيتي كه جمهوري نخجوان يا تاتارستان در اتحاد شوروي (سابق) داشتند. واضح است كه در اين جنگ قدرت آذربايجانيها بهعلت دارا بودن پشتيباني باكو و نيز رهبري حزب توده دست بالاتري را نسبت به كردها داشتند. با اين اوصاف روند سريع رويدادها و تغيير ناگهاني موازنهي قدرت جهاني و منطقهاي، جنبش ملي كرد را به سمت وسويي سوق داد كه آمادگي لازم را براي آن نداشت و آن تشكيل جمهوري بود كه بهقول آقاي مرادي با روش سزارين متولد شد.
اما بدون شك مهمترين عامل كارگزار در رويدادهاي تاريخي آن مقطع، نفوذ واثرگذاري جمعيت «ژ. كاف» بود. گفتمان ژ.كاف ملغمهاي از عناصر واكنشگرايانه در برابر كنشهاي ناسيوناليسم حاكم، ويژگيهاي پيش مليگرايي(Poroto_nationalism) ، ايدئولوژي دولتگرايي (كنش معطوف به تشكيل دولت ملي كرد) و اسلام به مثابه يكي از مؤلفههاي هويت كرد بود. اين گفتمان بهعلت در دسترس بودن و قابليت حصول آن و نيز مقبوليت و مشروعيتاش در ميان تودههاي مردم خيلي زود منزلتي استعلايي يافت و هژموني خود را در عرصهي سياسي و اجتماعي مسلم ساخت.
همانطور كه در سطور قبل هم اشاره شد، پيدايش ناسيوناليسم مدرن كرد اساساً واكنشي بود در برابر هژموني ناسيوناليسم حاكم كه سعي داشت با اقتدار ناشي از ارتش مدرن و بوروكراسي نوپا، هويت سياسي ايران را بدون در نظر گرفتن تنوعات نژادي، زباني، مذهبي و قومي آن تعريف نمايد. اما وجود عناصر پيش مليگرايي در گفتمان «ژ. كاف» بيگمان كار مليگرايي مدرن را آسانتر كرد. «اي.جي هابزبام» در اين مورد ميگويد؛ قوميت در معناي هرودوتي آن قادر بود و هست جمعيتهايي را كه در سرزمينهايي وسيع يا حتي پراكندهاي زندگي ميكنند و فاقد حكومت مشترك هستند، بهصورت آنچه ميتوان «پيش ملت» خواند، به يكديگر پيوند زند. در اين زمينه وي براي اثبات مدعايش، كردها، يهوديان، باسكها و سوماليها را مثال ميآورد. اما دولتگرايي بهعنوان ايدئولوژي و برنامهي «ژ. كاف» جاي بحث و بررسي بيشتري دارد. در واقع دولتگرايي نخستين ايدئولوژياي است كه در تاريخ مليگرايي مشاهده ميكنيم و از قرن 19 به بعد هم مليگراييها همواره تبلور و بياني دولتي داشتهاند و نوعي تمايل به قدرت دولتي در آنها مشهود بودهاست. نبايد اين نكته را فراموش كرد كه راهكار «ژ. كاف» فرهنگي بود و هيچ برنامهي كوتاه مدتي براي بهدستگرفتن قدرت نداشت. هر چند بهعلت سازماندهي مخفي و پراكنده شدن هستههاي آن در شمال و جنوب كردستان و هژموني گفتماناش، در خلاء سياسي موجود، قدرت واقعي را در دست داشت اما مذهب در شاكلهي گفتمان «ژ. ك» نقشي پيچيده و متناقض يافت. بيگمان «ژ. كاف» به اسلام سني براي تكوين هويت ملي و كنارگذاري ديگري فارس شيعه نياز داشت. اما همين گفتمان خود موجب تعريف كردهاي شيعهي جنوب كردستان بهعنوان «ديگريهاي دروني» ميشد. اين نكتهي ظريف يكي از وجوه اختلاف مسئلهي كرد در ايران را با كشورهاي ديگري كه اين اقليت را در خود جاي دادهاند، روشن ميسازد. در ايران برخلاف تركيه و سوريه و عراق كه در آنها دولت ملي محصول جنگها و خطكشيهاي دوران استعمار است و به نوعي خلقالساعه محسوب ميشود؛ دولت مدرن از تكامل و دگرديسي دولت تاريخي بهوجود آمد. حداقل از عصر صفويه به بعد هم مذهب شيعه از مؤلفههاي هويت بخش دولت بودهاست و اين بهصورت طبيعي و خودبهخود باعث تمايز و كنارگذاري ديگري اهل سنت شدهاست. روشن است هر جنبش ملي معارض كه در كردستان بهجود بيايد، بهصورت ناخودآگاه از پتانسيلي كه اين شكاف مذهبي ايجاد كرده، در تكوين هويت ملي بهرهمند ميشود. مثالهايي فراوان در اين زمينه در كشورهاي ديگر هم وجود دارد؛ از جنبش ناسيوناليستي صهيونيزم در اوايل اين قرن گرفته تا جنبش ملي ايرلند و تحولات يوگسلاوي سابق در عصر حاضر. اما بيگمان دومين عامل كارگزار كه نقش مهم و اثرگذاري در تحولات مرتبط با جمهوري كردستان ايفاء كرد، شخصيت كاريزماتيك قاضيمحمد بود كه روحي و جاني دوباره به كالبد گفتمان ژ. ك بخشيد. قاضيمحمد از خانوادهي قاضيان مهاباد بود كه زميندار شهري بودند و املاكي در روستاها هم داشتند و نسل اندر نسل هم منصب قضاوت مكريان در اختيار اين خانواده بود. همين ويژگيهاي خانوادگي و ارثي او را قادر به تعامل منطقي و سازنده با تمام طبقات اجتماعي جامعهي سني آن روز كردستان ميكرد. ويژگي زمينداربودن او را در پيوند و تعامل با رهبران و نخبگان ايلي و عشايري كه اكثراً روستانشين بودند ياري ميداد. شهرنشيني او را به طبقهاي متصل ميكرد كه حاملان و حاميان ناسيوناليسم مدرن كرد بودند و بالاخره منصب قدرت آور قضاوت در غياب تشكيلات عريض و طويل دادگستري او را در تماس و آشنايي با تودههاي محروم شهر و بهخصوص روستاها قرار ميداد. اين موارد در كنار ويژگيهاي شخصيتي قاضيمحمد از قبيل فصاحت و بلاغت ، آشنايي با اوضاع و احوال جهان و منطقه و نيز انديشهي مليگرايي وي را در جايگاه رهبري بلامنازع و قابل احترام نشاند كه هيچكدام از رهبران عشاير را ياراي مقابله با او نبود. دقت و تعمق در ساختار طبقاتي جامعهي آن روز كردستان و ضعف شديد طبقهي متوسط، اهميت رهبري وحدتبخش و استثنائي قاضيمحمد را روشن ميسازد و تفاوتها و اقداماتي كه مابين دو جمهوري كردستان و آذربايجان وجود داشت، به خوبي بيانگر درونزايي جنبش در اولي و صادراتي و برونزا بودن آن در دومي است كه در واقع به نقش و اهميت عامل انساني در آنها برميگردد. اين تفاوت بعد از سقوط جمهوريها هم به نحو بارزي به چشم ميخورد. گفتمان جمهوري كردستان در قالب جنبش ملي كرد تداوم پيدا كرد در حاليكه فرقهي دمكرات به يك حزب مهاجر و در تبعيد تبديل شد و به قول احسان طبري به گاري شكستهاي بدل گشت كه در «گل مهاجرت» گير كرده است. شايد يادآوري اين نكته لازم باشد كه بعد از انقلاب بهمن57، از ميان دهها و صدها گروه سياسي ريز و درشت تبعيدي كه آهنگ بازگشت به وطن كردند، تنها فرقهي دمكرات آذربايجان بود كه به صلاحديد رفقاي باكو! از بازگشت به ايران خودداري ورزيد تا تاريخ آن به داستان نوستالژيك سه نسل از انسانهايي تبديل شود كه در غربت فقط نام وطن را شنيده بودند. ديالكتيك ساختارـ كارگزار به ما ميآموزد تا در تحليل علل وپيامدهاي تشكيل جمهوري كردستان و سقوط آن، نقش كارگزاران و كنشگران عرصهي سياسي و اجتماعي را محدود و مشروط به شرايط ساختاري ايران و كردستان دههي چهل محدود بنمائيم. اما اين امر مانع نقد علمي و همهجانبهي اين تجربه نميشود. اگر بخواهيم براي نقد اين تجربهي تاريخي به تقدسزاديي از آن بپردازيم، بايد اين نكته را هم در نظر داشته باشيم كه تمامي اسطورهها و نمادهاي ملي در سراسر جهان از وضعيتي مشابه برخوردارند و بهقول دكتر سيد مرتضي مرديها، مليت يكي از مهمترين اختراعات و دروغهاي مصلحتي و نرمافزاري مدرن است كه زادهي جنگها و انقلابها و تحولات سياسي و جغرافيايي دو/ سه سدهي اخير تاريخ اروپاست و به هيچوجه جنبهي ازلي و مقدس ندارد. در اينجا شايد نقل قولي از هابزبام از زبان يكي از بانيان وحدت ايتاليا در سال 1860 خالي از لطف نباشد؛ «اكنون كه ايتاليا را ساختيم، نوبت آن است كه ايتالياييها را بسازيم». در ايتالياي آن زمان (كمتر از 150 سال پيش) 5/2 درصد مردم به زبان ايتاليايي سخن ميگفتند، در حاليكه 75 سال بعد، همانها به سردمداران فاشيسم در اروپا مبدل شدند و كلام آخر اينكه اگرچه جمهوري كردستان در وجه ظاهري و سختافزاري خود فروپاشيد، اما گفتمان آن درچهرهي ميكروفيزيك قدرت ماندگار شد. چهرهاي كه ميشل فوكو، به تئوريزه كردن ابعاد و فنآوريهاي اعمال آن پرداخت. از منظر فوكو، اين چهره از قدرت لزوماً آشكار، فيزيكي، متمركز و قابل سنجش نيست، با «عامليت» و «عليت» قرين نيست، نوعي كالا و يا مالكيت نيست بلكه نوعي از قدرت است كه در ابدان و اذهان تجلي مييابد، آدميان را ابژه و سوژهي خود ميكند، در همه چيز و همهجا هست، بيشتر از پائين ميجوشد تا از بالا و سلاحش نه سختافزار نظامي كه نرم افزار فكري است.
1ـ باقي، عمادالدين، تولد يك انقلاب، تهران، نشر سرايي، چاپ اول، ص 70
2ـ روزنامهي شرق، ش208، 18/3/82 ، ص4
3ـ تاجيك، محمد رضا، تجربهي بازي سياسي در ميان ايرانيان، تهران، نشر ني، ص124، 185، 196
4ـ برتون، رولان، قوم شناسي سياسي، ترجمهي ناصر فكوهي، نشر ني، 1380، ص229، 241
5ـ هابزبام. اي. جي، ملت و مليگرايي پس از 1780، ترجمهي جمشيد احمدپور، نشر نيكا، 1382، ص88، 92، 105
6ـ احمدي، دكتر حميد، قوميت وقومگرايي در ايران، نشر ني، چاپ دوم 1379، ص 316